خیزکز مشرق عیان گردید شب


سرمهٔ چشم جهان گردید شب

تا شبیخون راکجا خواهد زدن


عرضگاه اختران گردید شب

چون زنی زنگی پس شعری زرد


در پس انجم نهان گردید شب

برق چشم و تاب دندانش نگر


خنده را زنگی نشان گردید شب

نی غلط گفتم ز تیر آه من


سر بسر غربال سان گردید شب

وز بن هر مژه اش در سوگ من


قطرهٔ اشکی عیان گردید شب

تیره جرمی پر درخش وپر نگار


چون درفش کاویان گردید شب

از پی تیزی پیکان های غم


درکف گردون، فسان گردید شب

کویی از بس بی امان و دیرپاست


فتنهٔ آخر زمان گردید شب

کوری این فتنهٔ بیدار را


جام می حرز امان گردید شب

یاد شه کردم شب من گشت روز


روز خصمش جاودان گردید شب

مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
شب نقاب از اختران برداشتند
پرده از کار جهان برداشتند
روز، گیتی داشت سیمین طیلسان
شب شد و آن طیلسان برداشتند
میخ بر دروازهٔ گردون زدند
پل ز رود کهکشان برداشتند
دور باش خصم را بر بام دژ
هندوان تیر وکمان برداشتند
چون پرید از آشیان سیمرغ روز
از پی اش زاغان فغان برداشتند
صدهزاران جوجهٔ زرینه سر
سر ز نیلی آشیان برداشتند
سرخ موران گفتی آنک زردپوست
از تن شیر ژیان برداشتند
چون وشاقان شمع بنهادند پیش
ساقیان رطل گران برداشتند
شیشه پیش عاشقان گردن کشید
ساقیانش سر از آن برداشتند
پنبه چون از گوش مینا شد برون
مطربان قفل از زبان برداشتند
باده پیمایان نخستین جام را
یاد دارای زمان برداشتند
عارفان بهر بقای جان شاه
دست سوی آسمان برداشتند
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث وجم پهلوی
دلبر آمد گیسوان برتافته
آستین بر قصد جان برتافته
شهر را از جان و دل برکاشته
خلق را از خان و مان برتافته
رشتهٔ مهر و وفا بگسیخته
پنجهٔ پیر و جوان برتافته
دل ز انصاف و لطف برداشته
رخ ز زنهار و امان برتافته
با سرانگشتی چو گلبرگ لطیف
ساعد شیر ژیان برتافته
بازوان و سینه و ساق و سرین
نیک در هم سیم سان برتافته
او بدان لاغرمیانی ای شگفت
چون که این بار گران برتافته
اندر آمد بربطی اندر کنار
رودش از تار روان برتافته
گوش های پیر سغدی را به بزم
از برای امتحان برتافته
وآن مدایح خواند کش طبع بهار
بهر شاه از پود جان برتافته
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
راز دل را بر زبان آورده ام
خویش را زین دل به جان آورده ام
بر تن خود دشنهٔ بیداد را
تا به مغز استخوان آورده ام
سوپان دیدن چسود اکنون که من
مایهٔ خود با زبان آورده ام
باز خرسندم که از گرداب آز
عرض خود را بر کران آورده ام
گفتهٔ کروبیان را پیش خلق
بی حضور ترجمان آورده ام
آنچه دل فرمود، آن فرموده ام
آنچه طبع آورد، آن آورده ام
جوشن از نور یقین پوشیده ام
حمله بر دیو گمان آورده ام
رازهای گلشن فردوس را
بر زمین از آسمان آورده ام
وز پی ارزانیان روزگار
از هنر نزلی گران آورده ام
راست چون تیر است قلب و فکر من
چون کمان ، پشت ار نوان آورده ام
با دلی چون تیر و پشتی چون کمان
بهر شه تیر و کمان آورده ام
این عجایب بین که یکتا گوهری
سوی دریا ارمغان آورده ام
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
دوستان از دوستان یاد آورید
زین جدا از بوستان یاد آورید
عندلیبی را که دستان های دهر
کرده دور از آشیان یاد آورید
از غریبان هر کجا یادی رود
زین غریب بی نشان یاد آورید
یاد باز آرد غریبان را ز راه
نک برای امتحان یاد آوربد
چون که بخرامید در گلگشت ری
از من و از اصفهان یاد آوربد
زین فشانده در کنار زنده رود
مژهٔ دربافشان ، یاد آوربد
زین ، چو فیلان دیده هر ساعت به خواب
روضهٔ هندوستان ، یاد آورید
زین فروزینه صفت از قهر شاه
سوخته تا استخوان یاد آورید
زین به رغم آرزوها مانده دور
از در شاه جهان ، یاد آوربد
ای وزیران در شاه جهان
از « بهار» خسته جان یاد آوربد
ای جوانمردان گیتی از « بهار»
با شه گیتی ستان یاد آورید
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی
پهلوی صاحبقران روزگا ر
نام پاکش حرز جان روزگار
سعی و تدبیرش ضمان مملکت
دست و شمشیرش امان روزگار
آنکه دور فتنه طی شد تاکه گشت
تیغ تیزش پاسبان روزگا ر
آنکه نپذیرد ز مردی گر نهند
نام او نوشیروان روزگار
توسنی می کرد، اگر دست قویش
سخت نگرفتی عنان روزگار
از نهیب او دد و دیو فتن
گم شد از مازندران روزگار
لاجرم چون پور دستان ، اوفتاد
نام او در هفتخوان روزگار
در مغارب جمله دانستند کیست
در مشارق پهلوان روزگار
گر نتابیدی همایون جبهه اش
همچو مهر از آسمان روزگار
روز کشور چون شب دیجور بود
بر دل پیر و جوان روزگا ر
بود خواهد زین قبل تا جاودان
این سخن ورد زبان روزگار
مالک الملک معظم پهلوی
وارث طهمورث و جم پهلوی